The monkey curled under his blanket & he thought to himself;
My will is only a helpless puppet. I follow the path I must.
All my actions are the result of chemical reactions
triggered by environmental stimulations. It is no escaping it.
I have no control over what orders my brain will be forced to give me
in response to what I am to face.It’s all ok with me, not like I can do anything
to change it anyways! Still I sometimes wonder if there’ll be anything called
“The Judgment Day”. Can they possibly convict me of what
I was not in control of!??
And then he went to the kitchen to take his daily prescribed pill to stop thinking...
:میمون خودش رو توی پتوش غرق کرد و با خود اندیشید
.اراده من ، عروسک ناتوانی بیش نیست. من راهی رو میرم که باید
تمام عملهای من نتیجه واکنشهای شیمیایی هستند که
.در پاسخ یه محرکهای محیطی به جریان میافتند. راه فراری نیست
کنترلی ندارم بر دستوراتی که مغزم مجبور به دادنشان میشود
در پاسخ به مواردی که با آنها روبرو میشوم. برایم زیاد هم مهم نیست، کاری هم
از دستم ساخته نیست به هر صورت. با این وجود گاهی فکر میکنم آیا چیزی
تحت عنوان روز رستاخیز وجود خواهد داشت؟ آیا امکان دارد مرا محکوم کنند
برای چیزی که کنترلی روی آن نداشته ام؟
...و بعد به طرف آشپزخانه رفت تا قرص روزانش رو بخوره و افکارش رو متوقف کنه